داستان زيباروزي مادردست خداست

۲۴۷ بازديد

داستان كوتاه و آموزنده ي روزي ما در دست خداست

 دوستي مي گفت : در يكي از روزهاي زمستان ، از منزل خود به سوي محل كارم خارج شدم … 

براي مشاهده تصوير در سايز اصلي روي آن كليك نماييدداستان كوتاه و آموزنده ي روزي ما در دست خداست

هيچ وقت زودقضاوت نكنيم!

۲۷۲ بازديد

هيچ وقت زود قضاوت نكنيم !

زن جواني در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت كتابي خريداري كند. او يك بسته بيسكوئيت نيز خريد و بر روي يك صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن كتاب كرد.

مردي در كنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند. وقتي كه او نخستين بيسكوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد كه مرد هم يك بيسكوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت. پيش خود فكر كرد : بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه كرده باشد.

ولي اين ماجرا تكرار شد. هر بار كه او يك بيسكوئيت برمي‌داشت، آن مرد هم همين كار را مي‌كرد. اينكار او را حسابي عصباني كرده بود ولي نمي‌خواست واكنشي نشان دهد. وقتي كه تنها يك بيسكوئيت باقي مانده بود، پيش خود فكر كرد ...

هيچ وقت زود قضاوت نكنيم !

Image result for ‫زودقضاوت نكنيم‬‎

زن جواني در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت كتابي خريداري كند. او يك بسته بيسكوئيت نيز خريد و بر روي يك صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن كتاب كرد.

مردي در كنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند. وقتي كه او نخستين بيسكوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد كه مرد هم يك بيسكوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت. پيش خود فكر كرد : بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه كرده باشد.

ولي اين ماجرا تكرار شد. هر بار كه او يك بيسكوئيت برمي‌داشت، آن مرد هم همين كار را مي‌كرد. اينكار او را حسابي عصباني كرده بود ولي نمي‌خواست واكنشي نشان دهد. وقتي كه تنها يك بيسكوئيت باقي مانده بود، پيش خود فكر كرد : حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چكار خواهد كرد؟ مرد آخرين بيسكوئيت را نصف كرد و نصفش ديگرش را خورد. اين ديگه خيلي پرروئي مي‌خواست! زن جوان حسابي عصباني شده بود.

در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام كرد كه زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن كتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور كرد و با نگاه تندي كه به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلي‌اش نشست، دستش را داخل ساكش كرد تا عينكش را داخل ساك قرار دهد و ناگهان با كمال تعجب ديد كه جعبه بيسكوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خيلي شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... يادش رفته بود كه بيسكوئيتي كه خريده بود را داخل ساكش گذاشته بود. آن مرد بيسكوئيت‌هايش را با او تقسيم كرده بود، بدون آن كه عصباني و برآشفته شده باشد! در صورتي كه خودش آن موقع كه فكر مي‌كرد آن مرد دارد از بيسكوئيت‌هايش مي‌خورد خيلي عصباني شده بود. و متاسفانه ديگر زماني براي توضيح رفتارش و يا معذرت‌خواهي نبود.

هميشه به ياد داشته باشيم كه چهار چيز است كه نمي‌توان آن‌ها را دوباره بازگرداند :
1. سنگ ........ پس از رها كردن!
2. سخن ............ . پس از گفتن!
3. موقعيت ... پس از پايان يافتن!
4. و زمان ........ پس از گذشتن!

داستان

۳۰۲ بازديد

زماني‌ در بچگي باغ انار بزرگي داشتيم كه ما بچه ها خيلي دوست داشتيم،تابستونا كه گرماي شهر طاقت فرسا ميشد، براي چند هفته اي كوچ مي كرديم به اين باغ خوش آب و هوا كه حدوداً 30 كيلومتري با شهرفاصله داشت، اكثراً فاميل هاي نزديك هم براي چند روزي ميومدن و با بچه هاشون، در اين باغ مهمون ما بودن، روزهاي بسيار خوش و خاطره انگيزي ما در اين باغ گذرونديم اما خاطره اي كه ميخوام براتون تعريف كنم، شايد زياد خاطره خوشي نيست اما درس بزرگي شد براي من در زندگيم!تا جايي كه يادمه، اواخر شهريور بود، همه فاميل اونجا جمع بودن چونكه وقت جمع كردن انارها رسيده بود، 8-9 سالم بيشتر نبود، اون روز تعداد زيادي از كارگران بومي در باغ ما جمع شده بودن براي برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازي كردن و خوش گذروندن بوديم! بزرگترين تفريح ما در اين باغ، بازي گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زياد انار و ديگر ميوه ها و بوته اي انگوري كه در اين باغ وجود داشت، بعضي وقتا ميتونستي، ساعت ها قائم شي، بدون اينكه كسي بتونه پيدات كنه! بعد از نهار بود كه تصميم به بازي گرفتيم، من زير يكي از اين درختان قايم شده بودم كه ديدم يكي از كارگراي جوونتر، در حالي كه كيسه سنگيني پر از انار در دست داشت، نگاهي به اطرافش انداخت و وقتي كه مطمئن شد كه كسي اونجا نيست، شروع به كندن چاله اي كرد و بعد هم كيسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره اين چاله رو با خاك پوشوند، دهاتي ها اون زمان وضعشون خيلي اسفناك بود و با همين چند تا انار دزدي، هم دلشون خوش بود! با خودم گفتم، انارهاي مارو ميدزدي! صبر كن بلايي سرت بيارم كه ديگه از اين غلطا نكني، بدون اينكه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازي كردن ادامه دادم، به هيچ كس هم چيزي در اين مورد نگفتم! غروب كه همه كار گرها جمع شده بودن و ميخواستن مزدشنو از بابا بگيرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسيد به كارگري كه انارها رو زير خاك قايم كرده بود، پدر در حال دادن پول به اين شخص بود كه من با غرور زياد با صداي بلند گفتم: بابا من ديدم كه علي‌ اصغر، انارها رو دزديد و زير خاك قايم كرد! جاشم ميتونم به همه نشون بدم، اين كارگر دزده و شما نبايد بهش پول بدين! پدر خدا بيامرز ما، هيچوقت در عمرش دستشو رو كسي بلند نكرده بود، برگشت به طرف من، نگاهي به من كرد، همه منتظر عكس العمل پدر بودن، بابا اومد پيشم و بدون اينكه حرفي بزنه، يه سيلي زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بكش، من خودم به علي اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا چال كنه، واسه زمستون! بعدشم رفت پيش علي اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه كرد، پولشو بهش داد، 20 تومان هم گذاشت روش، گفت اينم بخاطر زحمت اضافت! من گريه كنان رفتم تو اطاق، ديگم بيرون نيومدم!كارگرا كه رفتن، بابا اومد پيشم، صورتمو بوسيد، گفت ميخواستم ازت عذر خواهي كنم! اما اين، تو زندگيت هيچوقت يادت نره كه هيچوقت با آبروي كسي بازي نكني، علي اصغر كار بسيار ناشايستي كرده اما بردن آبروي مردي جلو فاميل و در و همسايه، از كار اونم زشت تره!شب علي اصغر اومد سرشو انداخته پايين بود و واستاده بود پشت در، كيسه اي دستش بود گفت اينو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره!

كيسه رو كه بابام بازش كرد، ديديم كيسه اي كه چال كرده بود توشه، به اضافه همه پولايي كه بابا بهش داده بود...

سخني بسيار زيبا ازحضرت علي 

امام علي(عليه السلام) به مالك اشتر: 

اي مالك!

اگر شب هنگام كسي را در حال گناه ديدي،

فردا به آن چشم نگاهش مكن

شايد سحر توبه كرده باشد و تو نداني