پنجشنبه ۱۴ مرداد ۹۵ | ۱۲:۰۱ ۳۳۹ بازديد
روزي ازغرورجواني ازخانه گريخته بودم وشب هنگام خسته ومانده درپاي تپه اي نشسته بودم.پيرمردي ضعيف راديدم كه دنبال كاروان به آرامي مي رفت. به من گفت:
-برخيز كه جاي نشستن نيست.
گفتم:چه كنم كه توان رفتن نيست.
گفت:مگرنشنيده اي كه حكيمان گفته اند: -رفتن ونشستن به كه دويدن وگستن.
اي كه مشتاق منزلي مشتاب
پندمن كاربندوصبرآموز
اسب تازي دوتك رودبه شتاب
اشتر آهسته مي رودشب وروز